محمد ماني

محمد ماني جان تا این لحظه 12 سال و 8 ماه و 20 روز سن دارد


اولين باري كه ديدمت

سلام عزيزم

امروز تصميم گرفتم خاطراتي كه از تو دارم، اينجا برات ثبت كنم خاله. البته مامانت خودش يك وبلاگ برات درست كرده و روز شمار زندگي تورو اونجا ثبت مي كنه

عزيزم روز تولد تو يكي از قشنگترين روزهاي زندگي ما بود . مدتها منتظر آمدن تو بوديم .

شب اصلا خوابم نمي برد ، از يك طرف نگران مامانت بودم ، از طرفي هم هيجان داشتم تا ببينم چه شكلي هستي . آخه من فقط همين يك خواهر رو دارم و تو هم اولين خواهر زاده من هستي عزيزم

به خاطر اينكه بتونم موقع تولدت توي بيمارستان باشم و بعد هم توي خونه كمك بكنم يك هفته از محل كارم مرخصي گرفتم . صبح زود با مامان و بابا و مامان بزرگ رفتيم بيمارستان وقتي مامانت رفت توي بخش ديگه دل توي دلم نبود كه كي خبر تولد تو رو ميارن وقتي كه اسم مامانت رو صدا كردند ما متوجه شديم كه تازه داره ميره توي اتاق عمل . هربچه ومادر كه از بخش جراحي خارج ميشد و به بخش منتقل ميشد ما از جا كنده مي شديم تا اينكه بلاخره تو رو از اتاق عمل آوردن بيرون البته بدون مامانت چون مامانت رو حدود يك ساعت بعد به بخش منتقل كردند . نمي دوني چه حس خوبي بود با اينكه دوربينم اماده بود ولي اصلا نتونستم از عكس العمل بابات فيلم بگيرم چون خودمم هيجان زيادي داشتم وقتي پرستار توي آسانسور پتو رو يك لحظه از روي صورتت برداشت يك بچه كوچولو وسرخ زيرپتو بود كه اگر فرصتش رو بهم مي دادند دوست داشتم بغلش كنم ولي پرستا خيلي سريع روي تو رو انداخت و از اونجا بردت ماهم همچنان در حسرت بوديم تا به خوبي تو رو ببينيم .

وقتي يك ساعت بعد مامانت رو به بخش منتقل كردند مادربزرگ و عمه ات هم آمده بودند و من و مادر برزگ و عمه ات پشت در بخش بوديم فقط يك لحظه وقتي پرستا براي بار دوم تو رو آورد تا به بابات نشون بده رفتم جلوي بخش و تو رو ديديم البته بماند كه صبر ما فقط تا ساعت 12 جواب داد و در نهايت ساعت 12 يواشكي آمديم تو بخش .

تو خيلي كوچولو ناز توي تخت خوابيده بودي . مي ترسيدم بغلت كنم ولي حتي تماشا كردن ون دست و پاهاي كوچيكت خوشحالم مي كرد . باورم نميشد خواهر كوچيك من مادرشده . در نهايت ساعت ملاقات آمد و شوهر من (دايي آرش) بابا بزرگ ، مادر بزرگ و زن دايي مرجان (زن دايي مهدي) و دايي محمد ، محبوبه و شوهرش(دختر عموي من) و همچنين عمو اميد و خانمش همه امدند تو رو ببينند.

وقتي زمان ملاقات تموم شد دوست نداشتم برم ولي چاره اي نبود فقط يك همراه مي تونست بمونه و براي تو و مامانت بهتر بود كه مامان بزرگ كه تجربه بچه داري داره اونجا بمونه و ما اجباراً به خونه رفتيم

 


تاریخ : 03 خرداد 1391 - 19:25 | توسط : خاله | بازدید : 2165 | موضوع : وبلاگ | 2 نظر

به نی نی پیج خوش آمدید

این بلاگ در روز چهارشنبه 03 خرداد 1391 ایجاد شد.

می توانید نوشته و عکس و فیلم های مربوط به کودک خود را در این بلاگ منتشر نمائید

اگر نیاز به راهنمائی دارید روی لینک های زیر کلیک کنید:

  • راهنمای انتشار مطلب در وبلاگ
  • راهنمای کم کردن حجم و اندازه عکس
  • چگونه از کودک خود فیلم بگیریم و در سایت منتشر کنیم؟
  • مرکز دانلود نرم افزارهای مورد نیاز

تاریخ : 03 خرداد 1391 - 19:20 | توسط : خاله | بازدید : 570 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید